بازگشت به روشنایی


در یکی از شب‌های تاریک پاییزی سال ۱۳۷۳، باران نرم و خاموش بر کوچه‌های خاکی روستای "گل‌دره" می‌بارید. صدای وزش باد میان درختان سپیدار می‌پیچید و خانه‌ی خشتی حاج محمود رستگار، ساکت و غم‌زده بود. آن شب، ابراهیم رستگار، فرزند ارشد حاج محمود، به طرز مرموزی در مسیر بازگشت به خانه به قتل رسید. جسد بی‌جانش صبح فردا در کنار جاده خاکی پیدا شد، با رد چاقویی بر سینه و نگاهی که نیمه‌باز مانده بود، گویی هنوز منتظر عدالت بود.


قاتل، ناشناس بود. پلیس، تحقیقات گسترده‌ای انجام داد اما نتیجه‌ای حاصل نشد. پرونده قتل ابراهیم، با عنوان «قاتل مجهول‌الهویه» بایگانی شد. خانواده رستگار، داغدار، در میان ماتم و فقر، سال‌ها با خاطره‌اش زندگی کردند.


سال‌ها گذشت.


در سال ۱۴۰۲، نیما، پسر کوچک ابراهیم، که حالا جوانی بیست و اندی ساله شده بود، با چشمانی پر از امید و قلبی پر از خشم، تصمیم گرفت برای گرفتن سهم‌الارث پدرش از خانواده پدربزرگش اقدام کند. او که سال‌ها در یتیمی بزرگ شده بود، می‌خواست برای مادر و خواهرانش آینده‌ای بهتر بسازد. یک وکیل محلی گرفت و دادخواستی برای مطالبه سهم‌الارث تنظیم شد.


اما وکیل، بی‌تجربه و کم‌دان، نتوانست حقایق حقوقی پرونده را درک کند. دادگاه بدوی با استناد به نقص مستندات، و عدم ارائه گواهی انحصار وراثت مؤثر، درخواست را رد کرد. نیما، با ناامیدی به مادرش نگاه کرد؛ دستانش می‌لرزید، قلبش سنگین شده بود. گویی عدالت، بار دیگر او را فراموش کرده بود.


اما مادر، ناگهان صدایی از امید را شنید؛ یکی از آشنایان قدیمی خانواده، دکتر راد، وکیل با تجربه و نام‌آشنا را معرفی کرد. نیما، با اندک پس‌اندازش، خودش را به دفتر دکتر راد رساند. در آن اتاق پر از کتاب و سکوت، برای نخستین‌بار احساس کرد کسی حرفش را با جان و دل می‌شنود.


دکتر راد، پس از مطالعه کامل پرونده، گفت:


"این فقط یک دعوای ارث نیست. ما با یک پرونده قتل عمد با قاتل مجهول‌الهویه روبه‌رو هستیم. طبق قانون، دیه این قتل باید از بیت‌المال پرداخت بشه."


نیما با ناباوری پرسید:


"حتی با گذشت این همه سال؟ حتی اگه قاتل پیدا نشده باشه؟"


وکیل لبخند زد:


"عدالت زمان نمی‌شناسه. اگه مدارک درست تنظیم بشه و استناد قانونی محکمی داشته باشیم، هیچ چیزی مانع نمی‌شه."


و جنگ آغاز شد. دکتر راد، با دقتی مثال‌زدنی، پرونده را بازنویسی کرد. مستندات پزشکی قانونی، گزارش پلیس، سوابق کیفری بایگانی‌شده و حتی شهادت‌های قدیمی را دوباره بررسی کرد. با ارجاع به ماده ۴۸۷ قانون مجازات اسلامی و ذکر سوابق مشابه در دیوان عالی، لایحه‌ای دقیق تنظیم کرد.


در تجدیدنظر، قاضی با دقت به دفاعیات گوش داد. فضای دادگاه سنگین بود. نیما در ردیف اول نشسته بود و دستانش را محکم گره کرده بود. وقتی دکتر راد، با صدای قاطع گفت:


"موکل من، سال‌هاست که با فقر، غم، و بی‌عدالتی زندگی کرده. پدرش در قتل عمدی جان باخته و قانون نمی‌تونه چشماش رو ببنده چون قاتل هنوز پیدا نشده. بیت‌المال، پناه مظلوم‌هاست، نه گورستان آرزوهاشون."


اشک در چشمان نیما حلقه زد.


چند هفته بعد، رأی صادر شد:


دادگاه تجدیدنظر با نقض رأی بدوی، حکم به پرداخت دیه کامل ابراهیم رستگار از بیت‌المال داد.


و مهم‌تر از همه:


میزان دیه، بر اساس نرخ روز محاسبه شد، نه نرخ زمان قتل.


حکم، نه‌فقط سندی برای دریافت دیه بود؛ بلکه سندی بود بر پیروزی امید. نیما و خانواده‌اش توانستند خانه‌ای بخرند، مادر دیگر نگران نان شب نبود، و خواهرانش به دانشگاه رفتند.


اما مهم‌تر از همه، چهره‌ی ابراهیم در قاب عکس خانه، حالا آرام‌تر بود. شاید، در جایی دور از این دنیا، روحش آرام گرفته بود.


و دکتر راد، برای نیما، نه فقط یک وکیل، بلکه ناجی بود؛ کسی که حق را از دل خاک بیرون کشید و روشنایی را به خانه‌ای برگشت داد که سال‌ها در تاریکی بود.