تصور کن... یه کشاورز ساده، توی یه شهر کوچیک به اسم بهرامشهر. تمام عمرش رو با خاک سر کرده؛ زیر آفتاب، بین درختای آلو و زردآلو. سالها زحمت کشید، قرض و وام گرفت، تا تونست گوشهی باغش، یه خونهی کوچیک بسازه... فقط ۱۰۰ متر. نه واسه تجمل، نه برای فروش. فقط یه سقف برای زن و بچهاش. ولی قانون چی میگه؟ میگه این باغ، کاربریش کشاورزیه. ساختوساز توش یعنی «تغییر کاربری غیرمجاز» و اون یعنی جرم. کشاورز نمیدونست که اون دیوارای سیمانی، یه روزی براش میشن پروندهی کیفری. و حالا، این خونهی کوچیک، با حکم دادگاه، ممکنه برای همیشه خراب بشه.
قانون راه خودش رو میره. میگه زمین کشاورزی، فقط برای کشتوکار ـ نه ساختن خونه. کشاورز، به جرم تغییر کاربری، متهم میشه. دادگاه کیفری، وارد عمل میشه. جهاد کشاورزی شکایت میکنه. قاضی، حکم صادر میکنه: قلع و قمع خونه، بهعلاوهی جریمه نقدی. برای یه خونهی صد متری، اونم وسط باغ خودت؟ قیمت زمین مسکونی: متری ۴ میلیون. زمین کشاورزی: متری ۲۰۰ هزار تومن. کشاورز چارهای نداشته. نه زور خرید داشته، نه امید به وام دیگه. اما قانون نمیفهمه نداری یعنی چی. براش مهم نیست خونهتو برای کی ساختی... مهم اینه که ساختی، جایی که نباید!
رأی، قطعی شده بود. پرونده بسته شده بود. امیدی نبود. نه دادگاه بدوی جواب داده بود، نه تجدیدنظر به نفعش رأی داده بود. کشاورز موند و یه حکم قلع و قمع و یه خونهی لرزون. همه میگفتن دیگه تمومه. دادگاه کیفری، جایی برای اعتراض ثالث نیست. اونا میگن اعتراض ثالث، فقط مال پروندههای حقوقیه. اما یه وکیل، یه قاضی، یه آدم اهل فکر، نشست پای پرونده. ورق زد، بررسی کرد، خط به خط خوند. یه جایی... چیزی دید که همه رد شده بودن ازش. یه روزنهی کوچیک... و این یعنی شاید، فقط شاید، این بار قانون، یه ذره جای نفس کشیدن داشته باشه.
کشاورز اومد. با پروندهای که مُهر قطعی خورده بود، نشست روبهروی قاضی تجدیدنظر. همه میگفتن فایده نداره. دادگاه کیفری، اعتراض ثالث رو نمیپذیره. ولی قاضی، گوش کرد. یهجور گوش کرد که انگار توی حرفای اون مرد، یه چیزی شنید. یه چیزی غیر از قانون خشک. صداقت؟ ناچاری؟ درد؟ شاید همهش با هم. پرونده رو خواست. برگ به برگ، دوباره خوند. باور نمیکرد، ولی چیزی توی دلش قلقلک میداد. شاید این پرونده، فقط یه مورد دیگه نباشه... شاید بشه یه کار متفاوت کرد.
کسی باور نمیکرد. دادگاهی که یه بار رأی صادر کرده بود، حالا همون رأی رو نقض کرد! قاضی گفت: "من اشتباه کردم. اون موقع ندیدم. حالا میفهمم." کم پیش میاد. قاضیای با ۲۰ سال سابقه، بیاد پای حرفش بگه اشتباه کردم. ولی اینجا، عدالت برنده شد. نه غرور قاضی، نه فشار ادارهها، نه ترس از جهاد کشاورزی... هیچکدوم نتونستن جلوی رأی جدید رو بگیرن. دادگاه گفت: "این خونه باید بمونه." چون فقط اجرای قانون مهم نیست، اجرای عدالته که معنا داره.
اون باغ، تا قبل از خونهسازی، ۸۰ میلیون بیشتر نمیارزید. با درختای آلو، چند متر زمین، و کلی خاطره. ولی حالا؟ با اون خونهی صد متری وسط باغ، ارزشش یههو رفت بالا. کارشناس گفت: الان نزدیک ۵ میلیارد میارزه. چرا؟ چون قانون اگه اجازه بده، حتی یه خونهی کوچیک، میتونه یه زندگی رو نجات بده. نه فقط برای خودش، برای نسل بعدش، برای آینده. و اگه اون رأی قطعی خراب کردن اجرا میشد؟ همهچی میرفت هوا. پول، خونه، خاطره، امید.
پرونده بسته شد. نه با تخریب، نه با زندان، نه با ناامیدی. با یه رأی متفاوت. قاضی گفت: "ما فقط مأمور اجرای قانون نیستیم؛ باید عدالت رو هم بفهمیم." توی اون جلسهی آخر، همه ساکت بودن. مدیر دفتر قاضی تماس گرفت، گفت بیا شعبه. قاضیها اومدن، حرف زدن. گفتن: "تا حالا کسی نتونسته بود این رأی رو برگردونه." ولی برگشت. نه فقط با استدلال، با وجدان. این داستان، شاید برای خیلیا فقط یه پرونده بود. ولی برای اون کشاورز، یعنی یه سقف. یعنی یه خونه، یعنی زندگی.

دیدگاه خود را بنویسید